رمان دالان بهشت اثر نازی صفوی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
از درمانگاهی که بیرون آمدم، با خودم گفتم حالا که مادرم نیست، بهتر است راه خانهای امیر را در پیش بگیرم. گرمای هوا و بدن مثل پتکی بر سرم فرود میآمد. درونم میلرید، مثل کسی که طولانیتر از گرسنگی نَفَس بریده است. دلپیچههای مداوم داشتم و چشمهایم، دنیا را در سیاهی کدر و لرزان میدیدند. باورم نمیشود که مسمومیتی به ظاهر ساده، اینطور توان آدم را میگیرد. چند بار پشت هم زنگ زدم. وقتی ثریا در را باز کرد، بیرمق کیفم را رها کردم…
در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟! یا ثر که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت: – این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی. با دلخوری گفتم:- اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت….. از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت: – ببین مهناز جون چند دقیقه صبر…..
ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم. محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: »سلام. چه عجب از این طرف ها؟! و« با قدم های بلند سمت من آمد. انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم. دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود
فقط گفتم: سلام. باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروی من با همان چهره ی مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره ای که سال ها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خدای من هیچ کس از آن باخبر نبود. چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه های عمرم است. لا به لای حرف های امیر که ار من می خواست روی مبل بنشینم، صدای محمد را شنیدم: – فرزانه جان، بهتره دیگه زحمت را کم کنیم. انگار صاعقه بر سرم فرود آمد. پس ازدواج کرده و این زنش است که نه»فرزا «جان صدایش می کند، همان طور که روزی مرا صدا می کرد.
همان طور که مدت ها بود ذره ذره جانم با یادآوری اش درد می کشید، از احساس ضعف، حسادت، رنج، پشیمانی، خجالت و… چشمانم سیاهی رفت، فقط دستم را به طرف امیر دراز کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم هایم را باز کردم، ثریا را دیدم که با مهربانی و ملایمت صدایم می زد با تمام قدرتم می کوشیدم خودم را جمع و جور کنم که دوباره با صدای فرزانه که می گفت: ز»مهنا خانم حالتون بهتره؟! س« احسا تلخ و کشنده ی حسادت به دلم چنگ زد. من حق نداشتم حسادت کنم. اصلاً هیچ حقی نسبت به محمد نداشتم، ولی چرا این دل لعنتی این جور می کرد؟ انگار تازه بعد از سال ها پرده هایی از روی چهره ی واقعی ام کنار می رفت و خودم را بهتر می شناختم.