رمان بی گناهان اثر آزیتا خیری لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
احمدرضا فقط یک کار درست انجام داد: گفتن حقیقت. ولی همین حقیقت، او را در برابر کل خانوادهاش قرار داد. پسر داییاش به قتل است، و او، بدون نگرانی، شهادت میدهد. خانوادهاش از او میخواهند بیاید، به هر کوتاهی، حتی با پارتیبازی… اما احمدرضا کوتاه نمیآید. همه چیز پیچیدهتر میشود که وکیل پسر دایی وارد ماجرا میشود: زنی که گذشتهای رازآلود با احمدرضا دارد. حالا او بین گذشته، وجدان و حقیقت گیر افتاده… و هر تصمیم، میتواند همهچیز را تغییر دهد.
لب بام منزل عذرا و وقت ناز کردن کفترهای او از آن بالا برای اهل و عیال کوچه لغز می خواند. فریدون توی خودش بود. کاروبار درست و درمانی که نداشت. او بود و یک قفس کفتر؛ اما اهل متلک انداختن به اهل محل هم نبود. نه که تر و تمیز و بی حاشیه باشد. فقط مرام مار را داشت که دم لانه اش صاف می رفت! خصوصا روی دختر حاج صنعان تعصب داشت. اصلا فکر دزدی از انبار فرشهای حاج صنعان از علاقه ی فریدون به دختر او توی سر مهرداد افتاده بود. نشسته بود زیر پای فریدون بلکه خامش کند و او را هم پای خودش بکشد انبار حاجی تا از قبل آب کردن آن بار میلیاردی سری توی سرها دربیاورد و با سری افراخته کلون در خانه ی او را بکوبد. اما فریدون یک کلام گفته بود: نه!
آن همه دلش خوش بود که با وام و قرض بالاخره یک تاکسی می خرید و روی بار زندگی سوار میشد خاله مسخره اش کرده بود که بین خواستگار بازاری و تحصیل کرده حاج صنعان مغز خر نخورده که دختر یکی یک دانه اش را بدهد به جوانی که نهایت آمالش خریدن یک تاکسی خطی اسقاطی بود. اما مرغ دل فریدون یک پا داشت یک لنگه پا ایستاده بود و میگفت: ریحانه صف جلو می رفت و هرازگاه زنی یا مردی از همسایه ها مبهوت از جسارت مهرداد به او نگاه میکرد. نگهبان بازار او را لو داده بود. دیده بودش که پنهانی به سوی انبار حاجی میرفت. دستش به پرز فرشها نرسیده گرفته بودنش و بعد وقتی عذرا به التماس افتاده بود برای رضایت گرفتن حاجی وسط انگشت اشاره اش را مقابل او بالا آورده و غریده بود.
که نقدا که آب خنکش و بخوره؛ اما بعدشم حق نداره پاشو بذاره تو این محل. اصلا انگار کن من شدم داروغه محل گمون کن سرمستی به والی داره اونم حاج صنعانه. یه کلوم میگم ختم کلوم اینجا جای دزد جماعت و همین محل چشم دریده و ناپاک نیست. یکی دو نفر مانده بود به نوبتش ماشین سفیدی از کنار نانوایی می گذشت. او بی اراده به طرفشان برگشت و سعیدرضا و کنارش شهربانو با نگاهی باریک اخم کردند. اما او با دستپاچگی لبخند زد و با دستی روی سینه چاپلوسی کرد: سام علیک! سعیدرضا از کنارش گذشت و آقا رضایی با تاسف برای او سر تکان داد. شهربانو با اخم :پرسید این پسره خواهرزاده ی عذرا نبود؟ سعیدرضا با تاسف جواب داد: خودش بود.
شهربانو با پر چادر خودش را باد زد و بی حوصله گفت: خدا بخیر کنه. انگاری سربند اومدن این پسره با حاجی به قائله ی دیگه داریم. سعیدرضا از مقابل منزل عذرا گذشت و مختصر گفت: فعلا که دور دست عذرا خانومه. بنز حاج صنعان توی حیاط بود شهربانو با عجله از در حیاط گذشت و به سوی ایوان پا تند کرد چیزی به افطار نمانده بود. در را گشود و همان دم بوی دمپختکی که ریحانه درست کرده بود دلش را آرام کرد. چادرش را توی کمرش نگه داشته بود و در همانحال به سوی آشپزخانه می رفت. کمی بعد او را دید که سالاد درست میکرد. نفس آسوده ای کشید و گفت: خدا خیرت بده فکری بودم چی درست کنم تو این بی وقتی. ریحانه به رویش لبخند زد و ساده گفت: سلام او فرصت جواب پیدا نکرد.