خلاصه کتاب:
از درمانگاهی که بیرون آمدم، با خودم گفتم حالا که مادرم نیست، بهتر است راه خانهای امیر را در پیش بگیرم. گرمای هوا و بدن مثل پتکی بر سرم فرود میآمد. درونم میلرید، مثل کسی که طولانیتر از گرسنگی نَفَس بریده است. دلپیچههای مداوم داشتم و چشمهایم، دنیا را در سیاهی کدر و لرزان میدیدند. باورم نمیشود که مسمومیتی به ظاهر ساده، اینطور توان آدم را میگیرد. چند بار پشت هم زنگ زدم. وقتی ثریا در را باز کرد، بیرمق کیفم را رها کردم...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.