در رهگذر باد و اسم من مارگارت میچل است، می خواهم در مجله شما کار کنم دوست دارم خبرنگار بشوم.
این سخن از دهان دختری کوچک اندام و ظریف، مو خرمایی و آبی چشم درآمد که مقابل میز آنگوس پارکر سون سر دبیر مجله آتلانتا ساندی ایستاده بود. در آن ایام رسم نبود زنان اینطور جسورانه و رک و راست صحبت کنند. زنی که صاف و پوست کنده آرزوهای خود را به زبان می آورد سبکسر و جلف به شمار می رفت. ولی آن دختر کوچک اندام وقاری داشت که این وصله ها به او نمی چسبید. از نگاهش صداقتی می تراوید که همه را تحت تأثیر قرار می داد و رام می کرد.
تازه به ۲۲ سالگی قدم گذاشته بود. در خانواده ای شریف و خوشنام زاده شده بود. نخستین درس های زندگی را از پدرش که وکیل محترمی بود، آموخت. آقای جرج بنجامین میچل، پدر مارگارت را مدافع بیچارگان لقب داده بودند. موکلانش کارگران ضعیف و فقیری بودند که مورد ظلم و جور کارفرمایان قرار میگرفتند….